پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد
پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد

یادم تو را فراموش

سلام

رسم بدی داره این دنیای...

اگه نباشی و هی خودتو با هزار پشتک و وارو تو دید نگه نداری                  کسی یادی ازت نمی کنه.

ما که عادت کردیم شما هم عادت می کنید.

سرم شلوغ بود و البته هنوز هم هست ، اما نمی خوام فراموش بشم .             واسه همین اومدم یه سلام و یه ... و خداحافظ.

یه نظر کوچولو التفات کنین یادم نره زندم!

بالا و پایین جهان موافق ارادتون.....


‌«فرصت»

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد.                  مردی را درفاصله دور می بیند که مدام خم                        می شود و چیزی را از روی زمین برمی دارد                       و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر می شود،           می بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل             می افتد در آب میاندازد.

- صبح بخیر رفیق،خیلی دلم می خواهد بدانم                چه می کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم .                      الآن  موقع مد دریا است و این صدف ها را به              ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم                     از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من!حرف تو را می فهمم ولی در این             ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد.                      تو که نمی توانی آنها را به آب برگردانی خیلی               زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.                 نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد ودوباره صدفی              برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد.

عشق یعنی چه؟

( عشق یعنی چه؟ ) 

 

خواندن پاسخ چند کودک به این سوال شاید خالی از لطف نباشد


• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت دیگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پایش را لاک بزند. بنابراین، پدربزرگم همیشه این کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. این یعنى عشق. (ربکا، ٨ ساله)

• وقتى یک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است. شما میدانید که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بیلى، ٤ ساله)

عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می روید و بیشتر سیب زمینى سرخ کرده هایتان را به یکنفر می دهید بدون آن که او را وادار کنید تا او هم مال خودش را به شما بدهد. (کریس، ٦ ساله)

• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى  او  بگذارد آن را می چشد  تا  مطمئن شود که  مزه اش خوب است. (دنى، ٧ ساله)

اگر می خواهید یاد بگیرید که چه جورى عشق بورزید باید از دوستى که ازش بدتان می آید شروع کنید. (نیکا، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که به یکنفر بگوئید از پیراهنش خوشتان می آید و بعد از آن او هر روز آن پیراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله)

• عشق شبیه یک پیرزن کوچولو و یک پیرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همدیگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)
• عشق هنگامى است که مامان بهترین تکه مرغ را به بابا میدهد.
(الین، ٥ ساله)
• هنگامى که شما عاشق یک نفر باشید، مژه هایتان بالا و پائین میرود و ستاره هاى کوچک از بین آنها خارج می شود. (کارن، ٧ ساله)

• شما نباید به یکنفر بگوئید که عاشقش هستید مگر وقتى که واقعاً منظورتان همین باشد. اما اگر واقعاً منظورتان این است باید آن را زیاد بگوئید. مردم معمولاً فراموش میکنند. (جسیکا، ٨ ساله)

و سرانجام ...
برنده ما یک پسر چهارساله بود که پیرمرد همسایه شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گریه کردن پیرمرد را دید، به حیاط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسید به مرد همسایه چه گفتی؟ پسرک گفت: "هیچى، فقط کمکش کردم که گریه کند"

سعدی

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم  که  نجوشم

بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

.

.

.

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

آنتوان چخوف

آنتوان چخوف
داستان نویس روسی ( 1860- 1904 )
ویرایش : مریم فودازی


 چخوف نویسنده ای بشردوست، آزدیخواه و روشنفکر بود و داستانهای وی حکایت از افکار مترقی او می نماید. او با فساد و دروغ، خودنمایی، سرشکستگی، منفی بافی، کوته نظری، ستمگری، آزادیخواهی دروغین و سرانجام، صفات منفی با کمال خشونت مبارزه می کند و جامعه عقب مانده را به آینده درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار می سازد و برای رسیدن به اصول مترقی افکار برجسته ای به خوانندگان آثار خود تلقین می کند.
«آنتوان پاولویچ چخوف» Anton – Tchekhov درام نویس و داستانسرای معروف روسی در 17 ژانویه سال 1860 در شهر « تاگان روگ» در شمال قفقاز در آغوش یک خانواده  بی چیز و معتقد به سنن و آداب قدیمی و ملی به دنیا آمد و در دوم ژوئیه سال 1904 در 44 سالگی در «بادن وایلر» محلی واقع در جنگل سیاه درگذشت.
جد چخوف از سرف هایی بود که با صرفه جویی و کار زیاد آزادی و حیات خود و خانواده اش را از ارباب خویش بازخرید کرده بود. پدرش با داد و ستد جزئی ای که داشت نمی توانست هزینه ی زندگی خانواده را تأمین نماید و از این رو «آنتون» کوچک، در آغاز زندگی با قیافه ی شوم فقر آشنا گردید و به اثرات مخرب آن پی برد. با آنکه چخوف در سختی و فشار زندگی می نمود لکن با عزت نفسی که داشت کوچکترین گله و شکایتی ابراز نمی کرد و با کار و کوشش فراوان، تحصیلات مقدماتی خود را در «ژبمنازیوم » مسقط الرأس خاتمه داد و برای تحصیل در دانشکده پزشکی عازم مسکو شد و در سال 1879 در نوزده سالگی وارد دانشگاه مسکو گردید و به تحصیل طب پرداخت. وی تنها به تحصیل در دانشکده اکتفا نکرد و با وجود ذوق فطری به نوشتن داستانها و نوول ها و مقالات در مطبوعات فکاهی سرگرم شد و به این جهت وقتی در سال 1884 درجه ی دکترای طب را گرفت شغل طبابت را با حرفه ی نویسندگی توأم ساخت ولی بعدها تمام اوقات خود را وقف نوشتن کرد و از این راه مقام شامخی در دنیا به دست آورد. چخوف جز در دوره ی عمومیت بیماری و یا در سالهای 1892 و 1893 به طبابت نپرداخت. نخستین داستانهای او با نام مستعار چخوف انتشار یافت و در سال 1886 برخی از داستانهایش به صورت کتابی به نام «داستانهای رنگارنگ» منتشر شد، این کتاب موفقیت بسیار کسب کرد. در سال 1887 وی نخستین نمایشنامه ی خود را به نام «ایوانف» تحریر کرد.
آنتوان چخوف بر اثر فقر و استیصال دوران کودکی و زحمات شبانه روزی دوران جوانی در سی سالگی مبتلا به بیماری خانمانسوز سل گردید که تا پایان حیات کوتاهش مونس این نویسنده ی بزرگ بود و بالاخره هم باعث مرگ وی شد. با آنکه چخوف مریض بود و با آنکه خودش هم طبیب و از مرض خود اطلاع داشت با این وصف دمی از کار و کوشش دست بر نمی داشت و تقریباً تمام ساعات فراغت خود را سرگرم نوشتن بود و برای مطالعه ی روحیات و احوال عموم مردم و طبقات مختلف به مسافرتها و گردشهای پر زحمتی تن می داد، چنانکه در سال 1890 راه سخت و دور و دراز سیبری را در پیش گرفت و در آنجا وضع تبعیدیها را مطالعه کرد و از این سفر ره آوردی به نام «جزیره ی ساخالین» برای ستمدیدگان رژیم تزاری به ارمغان آورد که در سال 1891 منتشر شد . این کتاب تا حدودی رژیم پلیس تزار را که محکومین را به جزیره ی ساخالین می فرستاد تخفیف داد. چخوف در سال 1891 تا 1897 با پدر و مادرش در ملکی که که در نزدیکی مسکو خریده بود زندگی کرد. در سال 1897 که در معرض تهدید مرض سل قرار گرفت ناگزیر شد قسمت اعظم اوقات خود را در کریمه و خارجه بگذارند. وی در سال 1896 نمایشنامه ی خود را به نام «مرغ نوروزی» در مسکو انتشار داد، اما این اثر در «پطرزبورگ» با عدم موفقیت روبرو شد و دو سال بعد در سال 1898در مسکو نیز از این نمایشنامه تجلیل شایانی شد.
 
آنتوان چخوف در سال 1900 بر اثر توجه نویسندگان و دانشمندان و قاطبه ی ملت به وی و در نتیجه ی نفوذ و شهرت انکار ناپذیر خود به عضویت افتخاری آکادمی روسیه انتخاب شد و مورد تقدیر فراوان قرار گرفت. «عمووانیا» در 1899 و «سه خواهران» در 1901 و «باغ گیلاس» در سال 1904 از جمله نمایشنامه های او بود که در مسکو با موفقیت روبرو شد. وی در سال 1901 با یک هنرپیشه به نام «اولگاکپنیر» ازدواج کرد.
موقعی که دولت روسیه عضویت به نام «ماکسیم گورکی» نویسنده ی معروف روسیه را از آکادمی لغو کرد آنتوان چخوف نیز استعفا داد. در محیط تئاتر از نمایشنامه های وی با اشتیاق زیاد استقبال شد و اغلب از نمایش نامه های  وی در صحنه نمایشگاه آکادمی مسکو به معرض تماشا گذارده شد و در سایر پایتخت های اروپا هم مورد نمایش و تحسین تماشاگران قرار گرفت. در جهان هنر و ادب پیروزی روزافزون چخوف افتخارات زیادی برای وی فراهم آورد و آکادمی برای مجموعه ی داستانهایش جایزه ی «پوشکین» را به وی اهداء کرد.
چخوف به نویسندگی خود ادامه می داد که بیماری وی شدیدتر شد و به دستور پزشکان ناگزیر به نقاط جنوبی فرانسه رفت و با آنکه کار کردن برایش زیان داشت دست از کارهای ادبی نکشید و پس از مدتی اقامت در آن کشور به مسافرت خود در ایتالیا و آلمان ادامه داد و بالاخره به وطن خود بازگشت و در سال 1904 با مرض سل از دنیا رفت.
چخوف نویسنده ای بشردوست، آزدیخواه و روشنفکر بود و داستان های وی حکایت از افکار مترقی وی می نماید. ای با تمام قوا از آزادی دفاع کرد، برای دسترسی مردم به حقوق خود کوشش نموده و با انتقاد از اصول اجتماعی و وضع موجود مردم را به سوی ترقی فکری و اخلاقی سوق داده است. وی با فساد و دروغ، خودنمایی، سرشکستگی، منفی بافی، کوته نظری، تحمل ظلم، آزادیخواهی دروغی و بالاخره صفات منفی با کمال خشونت مبارزه می کند و جامعه عقب مانده را به آینده ی درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار می سازد و برای رسیدن به اصول مترقی افکار برجسته ای به خوانندگان آثار خود تلقین می کند.
 

شعری از ویکتور هوگو

این کلمات (ببخشید که اسم بهتری براش پیدا نکردم) تحت عنوان *شعری زیبا از ویکتور هوگو* در سایتی به نمایش گذاشته شده بود. به نظر شما...؟! 

...

شاه ایران

شاه ایران، نگران و هراس آلود، سکونت دارد ذ
زمستان در اصفهان، تابستان در تفلیس
در باغ، یک بهشت واقعی غرق گل سرخ
بین گروهی مردان مسلح، از ترس بستگانش
و همین باعث می شود که گاه برای تخیل بیرون رود
او یک بامداد، در دشت، یک چوپان دید
چوپان پیری که پسرش را همراه داشت ، پسر زیبای جوان .
از او پرسید : اسمت چیست پیرمرد؟
پیرمرد که در میان بزغاله هایش می رفت و می خواند، آوازش را قطع کرد و گفت:
اسمم کرم است
خانه ام پای یک تخته سنگ معلق زیر یک بام است که از نی ساخته ام
و آنجا با پسرم زندگی می کنم که دوستم می دارد و به همین دلیل است که آواز می خوانم
همانطور که سابقاً حافظ می خواند و حالا سعدی می خواند
و همانطور که زنجره در ساعت ظهر جیرجیر می کند
در آن هنگام، جوانک با چهره حجب آلود و دلنشین
دست پدر نغمه سرایش را بوسید و او باز به خواندن پرداخت
همانطور که حالا سعدی می خواند، همانطور که سابقاً حافظ می خواند
شاه گفت:
آیا این دوستت دارد؟ با آنکه پسرت است؟....