پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد
پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد

داستان گردنبند

ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.

ویکتوریا قبول کرد …

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.

بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.

هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"

هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …

و دوباره روی او را بوسید و گفت:

"خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"

چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.

ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.

نظرات 7 + ارسال نظر
باران عشق پنج‌شنبه 25 شهریور 1389 ساعت 12:53 ق.ظ http://www.baraneeshgh.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ بود وپر از احساس کلی آدم و تو فکر می برد مرسی.

مهسا یکشنبه 28 شهریور 1389 ساعت 01:18 ق.ظ http://atashgahedirine.persianblog.ir

سلام.ممنون که سر زیدید.نمی دونید که چقدر حضورتون و نظراتتنو باعث خوشحالی و دل گرمی منه.
یه مطلبی رو باید می گفتم اما یادم رفته بود.اونم اینکه من ۲۱سالمه و برای همین تجربه آنچنانی ندارم.در واقع رک بگم بی تجربه هستم برای همینم هست که داستانها و نوشته هایم در حد شما و شاید مقبول شما نیست و ایرادهایی هم داره.و البته برای همینه که از میخام از نظراتتون استفاده کنم.
بازم ممنون.

سلام
خوش اومدین
شما هم زبیا می نویسید هم رسا. به خاطر ندارم که ایراد قابل توجهی در کاراتون دیده باشم . ایرادی هم اگه یاشه اصلا حس بی تجربگی نویسنده رو در من ایجاد نکرده.
این که در این سن اینقدر راحت می نویسی یعنی میشه اوج گرفتنت رو از حالا دید.
ممنونم که لطف می کنی و به نظرات من اهمیت میدی
روز خوش

مهتاب یکشنبه 28 شهریور 1389 ساعت 02:08 ق.ظ

سلام..
گذشتن خیلی سخته...جایزه ی بزرگ داره ولی سخته
شاد باشید

پانیذ دوشنبه 29 شهریور 1389 ساعت 07:42 ق.ظ http://www.panizasal.persianblog.ir

درود و تبریک و دو صد تبریک ...

به روزم بهروز باشید . بدرود

عطیه دوشنبه 29 شهریور 1389 ساعت 09:59 ب.ظ http://atie.blogfa.com

سلام .
به خدا نیم ساعت به نظرت میخندیدم.
خیلی شیک بود.
آخر نفهمیدم تاید کردی یا تکذیب ؟
چه با حال مسخرم کردی .
هیچ کس اینجوری نمیگه . قلم من منحصر به فرده؟ یا نظرات تو؟
چرا سوالات منو در گیر میکنه؟
یعنی میخواستی بهم امید بدی؟
چرا حتی امید دادنت مثل بقیه نیست؟
چرا کلی خندیدم؟
خارج از شوخی:
مگه باختن به سنه؟ یعنی میگی من حتی چیزی نیستم که چیزی برای باخت داشته باشم؟
خدایی با نارحتی اینا رو نمیگم ها میخوام بدونم یه آدمی مثل نوید فکر نمیکنه من جای باختن دارم؟
فکر نمیکنه منم چیزای بزرگی برای از دست دادن دارم؟
فکر نمیکنه که گاها نقشه آدمای باحال و سر حال و بازی میکنم؟
به قول بچه ها ما کتک خورمون خوبه .
نا شکر نیستما . به خدا که ناشکر نیستم ولی مورد واسه باختن زیاد هست .
جای جبران که به سن نیست . به روزای رفته است .
مرسی

سلام
خوش اومدی
من باید از اینکه به نظرم خندیدی ناراحت بشم یا خوشحال؟
فکر می کنم گزینه ی درست هیچکدامه!
مسخره نکردم.
من واضح حرف میزنم. حتی واضح توهین می کنم.
پس شک نکن.
خیلی معمولی تر از این حرفام که حرفای گنده بزنم.
سخت گرفتی.
سنت رو عامل تواناییت دونستم و شما دقیقا برعکس برداشت کردی
لطف کن و یه بار دیگه با یه نگاه دیگه بخونش
ممنون
فعلاْ...

[ بدون نام ] دوشنبه 29 شهریور 1389 ساعت 10:06 ب.ظ

این مطلبی که گذاشتی رو چند بار خوندم .
شبیه زندگی خیلی از ماهاست .
تلاش زیاد برای چیزای بی ارزش . دل نکندن از همون بی ارزشا که برامون ارزش میشن . ندونستن اینکه شاید بهترشم باشه .
مال من یکی که کپ همین داستانه .
ولی چه میشه کرد؟
با خوندنش تازه فهمیدم عین همون دختر کوچولو دارم رفتار میکنم .
فکر کن ؟
با این همه ادعا .
راستی نوید من چشم انتظار غلط املایی هام هستم ها .
هم اکنون نیاز مند یاری سبزتان هستیم .

عطیه چهارشنبه 31 شهریور 1389 ساعت 12:46 ق.ظ http://atie.blogfa.com

سلام نوید
الان نظرت رو خوندم .
حرفی ندارم .
ولی مثل همیشه باید چند وقت رو حرفت فکر کنم .
بابت حاضر جوابیت ممنون . خیلی وقته کسی این مدلی باهام حرف نزده .
( داشتی مطلبو ؟ اینایی که نوشتم یه ذره هم به حرفا و سوالای تو ربط نداره . به خدا که منو گذاشتی جایی که با خودم بجنگم ... این رشته سر دراز دارد .)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد