پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد
پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد

کابوس بی کسی

تیغ حقیر تیشه کجا ، بیســــــتون کجا

کابوس بی کسی کمر کوه را شکست


***


این بار آمدم که بمیرم به پای شــــــعر

باید به نقد جان بدهم خون بهای شــعر


موزون ترین سروده ی هستی عزیز دل

وصف تو را چگــــونه بگــویم برای شعر


شـــاه غزل مقابل تو سجــــده می کند

یعنی تویی خـــدای غزل مقتدای شـعر


نام تو اســم اعظم من شــد خودت بگو

نام تو را کجــا بنویسم ؟ کجـــای شعر؟


من بی نشانه های تو آواره می شـوم

در ابتدای جـــاده ی بی انتهای شـــعر


***


این بغض لعنتی که مجالم نمی دهــد

این بار هم که مرثیه آمد به جای شعر


انگار با غــزل مس من زر نمی شـــود

شــاید که مثنوی بشود کیمیای شـعر


***


این کاغذ این قلم ... به تو تسلیم می کنم

این آخـرین غزل ... به تو تقـــدیم می کنم


گفتی که : « دور طبع غزل پرورت گذشت»

حافــظ بخواب تخت ، خطر از سرت گذشت


***


بانوی آفتـــــــاب ببیــــن کال مانده ام

تندیس «انتفاضه ی اشغال مانده» ام


من بت پرست بوده ام و مجنهد شدم

در شهر اســــتوایی تو منجمد شــدم


از هیبت ســـــــپاه تو قیـقاج می روم

حالا چه بی غرور به معــراج می روم


آتش فشان درد شــدم گــــریه می کنم

از لحظه ای که مرد شدم گریه می کنم


گفتی که زندگی به تو لبخـــــند می زند

لبخـــــند هـــم به زندگیم گنـــد می زند


باید که دل به معجـــــزه و اتفـــاق داد

باید تمـــــام خاطـــــره ها را طلاق داد


وقتی هنـوز مرغ دلم جلـــد بام توست

وقتی تمـــام یاخته هایم به نام توست


با من چرا غریبـــــه شدی آشـنای من

گردآفرید گمشده ی قصـــــه های من


باید تو را دوباره از آخــــر شــــروع کرد

باید تو را حوالی مغــــرب طلــــوع کرد


***


وقتی تمــــــــام دار و ندارم به گل نشست

گفتی که شعر پست مدرنت به دل نشست


در گرگ و میش قافیـــــه هایت دودل شدم

از طبع بی وفا و دورنگــــم خجـــــــل شدم


گفتی به ناز مثنوی اغفـــــال می شـــــوم

حاشا که من بدون غزل لال می شـــــــوم


***


دارم برای آینــــــه اقــــــرار می کنم

تلخم چقدر ... آینـــــــه را تار می کنم


با این گلایه ها که به جایی نمی رسیم

بی خود برای ماندنت اصــــرار می کنم


از پشت شیشه دست ... که از من گذشته است

با میله های پنجـــره دیدار می کنم ...


آینــــــده را به خاطـــره پیـوند می زنم

گوســـــاله را به معجزه وادار می کنم


من عاشقـــت نبوده ام و نیستــــم برو

گفتم که می شناسمت؟ انکار می کنم


در لحظه های اشهد ان لا اله ها ...

این روزه را بدون تو ......................

...

حاشا بدون تو ...


ابلیس


تو دور می شـــوی و من به تو سلام می کنم

به پر کشــــــیدنت ادای احــــــــترام می کنم


و بعــــــد رفتنــــت تمــــام لحظه های عمر را

به یاد تو چقــــدر ســـــاده قتل عام می کنم


به جــــرم زندگی مرا هـــــــزار بار کشــته ای

به لطف خـــــون لخــــــته رفـع اتهام می کنم


خیال می کنم تو هــم به میل خود نرفـته ای

و عقل را فـــــدای این خـــــیال خام می کنم


اگرچه زهــــر بی کسی رســوخ کرده در تنم

تو را که پادزهرمی به خود حــــــرام می کنم


تو هم خلاص می شوی ازین گلایه های من

و قصــه را به خوبی و خوشی تمام می کنم


***

نهـــــیب وحی تازه ای مرا به خـــود می آورد

میان کعــــبه قصد مسجدالحــــــرام می کنم


به فکـــر سعی تازه ای میان مروه و صـــــــفا

به شـــــــوق انتقام علـــیه تو قــــیام می کنم