این نقطه بوق ، عاقبتش خط ممتد است
می خواهم اعتراف کنم : زندگی بد است
***
وقتی که صبر ، چاره ی حالم نمی شود
از دست روزگار ننالم؟ نمی شود ...
نفرین به روزگار و به این اتفاق هاش
آتش کشیده جان مرا با فراق هاش
خود را به بی خیالی و بی غیرتی زدم
هی شعله می زند به دلم تا بسوزدم
زورت به من رسیده ؟به این مرد پاپتی؟
ای شرم بر تو ! دست بکش ! چرخ لعنتی !
هی ضربه پشت ضربه مگر کوه آهنم؟
باید که زیر هجمه ی پتک تو بشکنم؟
باشد قبول می شکنم خاک می شوم
از صفحه ی زمین و زمان پاک می شوم
اما به درد تازه مرا مبتلا نکن
من راضی ام به مرگ خودم ... خون به پا نکن
***
وقتی سپاه کوفه سفیر مرا گرفت
سرباز بی ستاره وزیر مرا گرفت
شاه جوان که پشت به ایمان خویش کرد
حمام فین امیرکبیر مرا گرفت
وقتی غزال ، طعمه ی مشتی شغال شد
آهوی آه ، دامن شیر مرا گرفت
با روزگار سخت یتیمی که ساختم
چرخ پلید ، دایه ی پیر مرا گرفت
آن ماندنی ترین که مرا داغ کرد و رفت ...
ته مانده ی امید حقیر مرا گرفت
***
می رفت و خاک مرده به رویام می نشست
می رفت و بغض ، زیر قدم هاش می شکست
***
گفتی که مرد! گریه نکن ! آبروت رفت ...
من گریه ... دست هام به شکل قنوت ... رفت ...
افتاد
آنگونه که مرگ آن اتفاق زرد می افتد؛
اما او که افتاد
............. (گرم بود و سبز)
قلمتون همیشه مانا استاد
امیدوارم دیگه هیچوقت اینجوری شعر نگید...
برای روح آقای نوری زاد آرامش، و برای شما استاد گرانقدرم طول عمر آرزومندم
ممنونم زارا جان
خیلی ممنونم
...
تازه متوجه شدم ...
ای وای ....
وای ...
دارم به حال زار خودم گریه میکنم ...
بر نعش اقتدار خودم گریه میکنم ...
رسما به افتخار خودم گریه میکنم ...