پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد
پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد

من که شهریورم از مهر تو پاییزتر است

با تو که صورتت از ماه دل انگیزتر است

چه کنم؟ یا چه به پای تو بریزم؟ بانو!

که جهان من از انگور شما ریزتر است

برای دفعــــــه ی آخـــــر گناه خواهم کرد
دوباره زندگـی ام را تباه خـــــــــواهم کرد

دوباره سوژه ی حرف و حدیث خواهم شد
دوباره روز و شــــــبم را سیاه خواهم کرد

گذشـــته از من از این اشـــــتباه ها بکنم
ولی به میل خودم اشـــــتباه خواهم کرد

... و از دیار خـــــودم باز رانده خواهم شد
و زیر هجمه ی غم سر به چاه خواهم کرد ...

تمـــام هستی خود را به باد خــواهم داد
ولی خلاصه تو را سر به راه خــواهم کرد

«نوید دانایی هوشیار»

گفته باشم ...




چانه ها را از ابتـــــدا بزنم ...
اهل این نیســتم که جا بزنم

وسط ماجــــــرا عقب بکشم
بعد بیهوده دســـت و پا بزنم

جای اقــــرار بر «کم آوردن»
هی به معشــوقه افترا بزنم

با خیال وصـــال خوش باشم
روی زخـــم دلـــــــم دوا بزنم

صبــح تا شب مدام گریه کنم
اســـــم معشوق را صدا بزنم

پشت هم شعر تازه جور کنم
هی شبیخون به قصه‌ها بزنم

از غم عشق نوحه سر بدهم
یک ســــری هم به کربلا بزنم

«شــــرح درد فراق» بنویسم
جوش «ایام رفتـــــه» را بزنم

راهی وادی جنـــــون بشــوم
مثل مجنـــــون دم از وفا بزنم

یا بیفتم به جان کـــــوه و کمر
وســــط کــــوه سینما بزنم ...

***

آی بانوی از محبــــت مســــت !
گفته باشم ! مرام من این است

عشق یعنی همیشه مال منی
بچه بازی که نیست جا بزنی ...




پرده ی آخر



تصــــویر شــــــاعرانه ی پایان ماجـــرا :
خــــط می زنم تمــام غزل های کهنه را
 
***
 
دیگر برای دلخوشی ات جان نمی دهم
پای دو مشت  خاطــره تاوان نمی دهم
 
هــرگز دوباره در غزلت گــم نمی شوم
بازیچـــه ی کـــنایه ی مردم نمی شوم
 
زخم تو را به باغچــــه ی سینه کاشتم
این هــم کنار آن همه دردی که داشتم
 
دیگـــــر «غزل» به پای تو پرپر نمی شود
در این سکوت گوش تو هم کر نمی شود
 
یاد تو را درون دلــــــم خاک می کـــــنم
از دفـــــترم خطـــوط تو را پاک می کنم
 
از شعر من برو ، برو هـــــر جا که خواستی
عشق تو مفت چنگ همان ها که خواستی
 
***
 
افسوس  این کویر به باران نمی رسد
این قصه بی جنازه به پایان نمی رسد
 
ماتم نگــــیر ... نقش جــــدیدی به من بده
دل دل نکن به هرچه دلت خواست تن بده
 
تصـــــویر یک عروســک بدبخت تر بکش
نخ های دست و پای مرا سخت تر بکش
 
حــالا که اخــــتیار دل افتاده دســـت تو
بشکن ، بسوز ، زجر بده ، ناز شست تو
 
اما به فکـــر خــــــرج  بریز و بپاش باش
در انتظار تک تک پس لــرزه هاش باش
 
***
 
وقتی پلنگ زخمی عاشق اسـیر شد
کفتار پست از همه جا رانده شیر شد
 
خاتون مرا به خاک نشاند  و به جای من
جــــرثومه ی پلـــید خیانت ، امــــیر شد
 
خاتون ! نخواستی که بدانی چرا؟ چطور؟
قداره بندِ  مست و رها ، گوشه گــیر شد
 
جنگل که از نگاه تو افـــتاد  ، برنخاست
خــود را به آفتاب ســــپرد و کــــویرشد
 
بی معرفت ! قلــــندر عــــیّار شــهرتان
معتاد چشمهات که شد سر به زیر شد
 
***
 
این قصه ها که چشم تو را خواب می کند
هـــــر واژه اش غـــــرور مرا آب می کـــند
 
یعنی مرا ندیده گــــــرفتی و رد شـــدی؟
بانو ! تو کی «ندیده گرفتن» بلد شــدی؟
 
***
 
دیگر شــــب و ترانه به دادم نمی رسند
اشــــــعار عاشقانه به دادم نمی رسند
 
این بغض چـــند ســاله امانم نمی دهد
تقـــــدیر روز خوب نشــــــانم نمی دهد
 
می شد دوای بغض گلوگیر من شـوی
یا بر تنــــم بپیچی و زنجــــیر من شوی
 
رفتی و روز و شب غزلم گریه می کند
حتی قـــــلم به حال دلم گریه می کند
 
گفتی که : «در خیال غزل ساختن نباش»
تنـــــها دلیل زندگی ام ! فکـــر من نباش
 
باور کن از تحمل این درد خســـــته ام
بانوی شعر و خاطره ! برگرد خسته ام
 
***
 
برگــــرد و باز شـــــور به پا کن ... نمی کنی
وقتش گذشته ؟ قصد قضا کن ... نمی کنی
 
مثل قـــــدیم دل نگـــــران شــــــو برای من
اســـــم مرا دوباره صــــدا کن ... نمی کنی
 
اصلا قــــبول  ... حرمت موی سفید هیچ ...
از روی خاطرات حــــــــیا کن ... نمی کنی
 
***
 
این بار هــــم به حرف دلت گوش کن برو
این نامه را ببند و فرامــــــوش کن ... برو
 
***
 
تصــــــویر شــــــاعرانه ی پایان ماجــرا :
خـــط می زنم تمام غزل های کهنه را ...


«نوید دانایی هوشیار»



 

تصـــــویر شــــاعرانه ی پایان ماجرا :

خط می زنم تمام غزل های کهنه را ...

بداهه ای در سحرگاه عید فطر

آخــــر فـــال آمــدی چه کنی؟
بعد صــد سال آمدی چه کنی؟
من به امّــــید حــوّل الحــــالم
ناخوش احوال آمدی چه کنی؟
وعـــــده ی اوج آسمان دادی
بی پر و بال آمـــدی چه کنی؟
این زبان بسته را خودت ... ای وای
با من لال آمـــــدی چه کنی؟
بعد از این باختهای پی در پی
برگ تک خال! آمدی چه کنی؟
***
من که این روزه را نمی شکنم
ماه شــوال ! آمدی چه کنی ؟

حکم


همـــــه ی برگ های من رو شد
در دلـم هر چه داشـــــتم گفـتم
آس دل را زدی زمـــــــین ، بردی
من به حکـمت به خاک می افتم

آرزویی نمـــــــانده توی دلـــــــم
از تو ســــیرم از عاشقی سـیرم
حکـــــم کردی که از تو دور شوم
می روم...گرچه بی تو می مـیرم

***

خشت خشت من از تو برجا بود
این بریدن ورای فهـــم من است
برگ هـــایم که ریخت فهمـــیدم
باختن تا همیشه سهم من است

وای اگر حکـــم ، حکــم من باشد
شک نکن بی درنگ می کشـمت
با همین دســــت های خـون آلود
بار دیگر به شــــعر می کشـــمت

ضربه ی آخر



این ضربه را نزن
این آخرین و تلخ ترین ضربه را نزن
حرمت نگاه دار
ـ حرمت که نه ، به میوه و پیوند رحم کن ـ
راضی نشو مقابل چشمان کاج مست
با دست تو به خاک بیفتم
. . . . . . . . . . . . . . . . . . تبر به دست!
*
دیدی چه ساده ام؟
دیدم تبر به دست به این سمت آمدی
گل از گلم شکفت ـ خدایا چه ساده ام ـ
گفتم به اشتباه خودش اعتراف کرد
دلتنگ سایه ام شد و مست هوای من
آمد که تا ابد بنشیند به پای من

دورت بگردم ! این همه دور و برم نگرد...

اما تو فصل تازه ای آغاز می کنی
داری مرا عجیب ورانداز می کنی
*
آری دوباره آمده بودی که بشکنی
یعنی دلت به عهد شکستن رضا نداد
این دفعه آمدی که بیندازیم به خاک
دیدم کمر به قتل من این بار بسته ای
*
اما هنوز بارقه ای بود در دلم
برمهربانیت
دل خوش نکرده بودم ـ امیدم به تو نبود ـ
ایمان محکمم به تبر بود و غیرتش
او پاره ی وجود خودم بود ـ هرچه بود ـ
دستت که گرم شد
. . . . . . . . . . . . . تبرت هم امان نداد...
*
این ضربه را نزن
می بخشمت هنوز
مهمان سایه ام شو ، ببین میوه داده ام...
این ضربه ...
. . . . . . . . وای من...

شاهرخ

یه ترانه از شاهرخ ، مال خیلی وقت پیش تر ها ، توی ذهنم تکرار میشد.

دلم خواست یه قسمتاییش رو بنویسم. نمی دونستم کجا . آخرش اینجا نوشتم.


سخته سخته

گذشتن از تو سخته مثل گذشتن از کوه

برای من که دارم یه کوله بار اندوه

من عابری غریبم تنم پر از غباره

تا مرز بی نهایت شبم ادامه داره

تنم اجاق سرده تو اخرین شراره

برو بذار بمیرم گرمم نکن دوباره

گذشتن از تو برام سخته ولی گذشتم

همیشه تنها موندن همینه سرنوشتم

برای من که خستم تو مثل خواب نازی

میشد برام با دستات یه آلونک بسازی

...

میشد با من بمونی بمونی تا همیشه

اما یه سایه آنی از ما جدا نمیشه

این سایه سرنوشته که راهمونو بسته

وداع تلخ ما رو به انتظار نشسته

برام گذشتن از تو پرواز برگه تا خاک

مرثیه ی عشقه این آواز تلخ غمناک

گذشتن از تو برام سخته ولی گذشتم

همیشه تنها موندن همینه سرنوشتم

بذار یه مرد عاشق هر چی داره ببازه

بره تو شهر قصه یه آلونک بسازه


همش رو نوشتم...

انجمن شعر و ادب پارسی

به نام خدا

سلام

در راستای ادای وظیفه نسبت به ادبیات پارسی و به شوق برپایی محفلی صمیمانه و تا حد امکان تخصصی جهت اعتلای شعر امروز ، سایت ادبی انجمن شعر و ادب پارسی ، در این روز خجسته ، فعالیت خود را در فضای مجازی آغاز می نماید.

مقدم شاعران و صاحبنظران در زمینه ی شعر و ادبیات پارسی را به انجمن شعر و ادب پارسی گرامی می داریم.


http://sheroadab.ir