پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد
پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد

روشنای خانه ام


نازنین قصه های پر نشیب روح من

یادگار ماندگار روزهای بی طلوع و غصه های بی غروب

همنبرد پرغرور جنگ های ماه و شب

سایه گستران ظهرهای تیر

رازدار لرزه های شانه ام

روشنای خانه ام . . .



وای بر حقارتی که دور کرد آن دو دست گرم را

وای بر منی که بردم آبروی شرم را

من به دست خود شکستم آن دل زلال و

خود فنا شدم از این زوال و

نازنین یادگار ماندگار همنبرد سایه گستران راز دار خویش را

بی دلیل و ظالمانه کشتمش

بی دلیل،ظالمانه، بی دلیل

روشنی ز خانه دور شد

خانه سوت و کور شد

لرزه های شانه ام

گریه ی شبانه ام . . .



نازنین قصه ها

مهربان ترین نشانه ی خدا

بی تو خانه گور شد

بگذر از دلیل و

بی دلیل

درگذر . . .


نوید دانایی هوشیار

حسرت آواز

سلام
این شعر از سایت بیت نقل شده.
توصیه می کنم یه سری بهش بزنین.

درضمن اسم من پایین شعر لینک سایته...



دل تنگی و تنهایی و سیگار و موسیقی

موتزارت یا شوپن به یاد سالهای دور

بی تابی و بی خوابی و فردای تکراری

چشمان قرمز ، دست لرزان ، صورت بی نور




بیرون زدن از خانه وقتی دیگران خوابند

بی هیچ مقصد ، پا فشردن بر پدال گاز

بغضی گلو گیر و گلویی آرزو بر دل

در حسرت خالی شدن با گریه یا آواز




از خود سوالی کهنه را صد بار پرسیدن

مایوس تر درمانده تر بی پاسخی هر بار

سَر خوردن و سُر خوردن و این سرنگونی ها

مصداق رقت بار و درد آلود یک تکرار



* * *


ای کاش می گفتی به من این غم سزای چیست

جرمی که دوزخ کیفرش شد کی ز من سر زد

نفرین به جادویی که آذر کرد مُردادم

تقویم رسوا شد ، خزان بر باغ من در زد




نوید دانایی هوشیار

دعا

 

دعاهای زیر از کتاب  سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است. لطفاً آمین بگوئید:

 

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

 

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به

 ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ۷ ساله)

 

بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا! از تو می‌خواهم که برادرم به سربازی برود و آن را تمام کند. آخه او سرباز فراری است. مادرم هی غصه می‌خورد و می‌گوید کی کارت پایان خدمت می‌گیری؟ (حسن ترک / 8 ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9 ساله)

خدایا! یک جوری کن یک روز پدرم من را به مسجد ببرد. (کیانمهر ره‌گوی / 7 ساله)

خدای عزیزم! در سال جدید کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد آخر او دندان مصنوعی دارد! (الناز جهانگیری / 10 ساله)

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام عیدی من را از من نگیرند. آنها هر سال عیدی‌هایی را که من جمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آنهایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند! (سحر آذریان / ۹ ساله)

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند من مجبور نباشم در صف نان بایستم! (شاهین روحی / 11 ساله)

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره! (پویا گلپر / 10 ساله)

خدا جون! تو که اینقدر بزرگ هستی چطوری میای خونه ما؟ دعا می‌کنم در سال جدید به این سؤالم جواب بدی! (پیمان زارعی / 10 ساله)

خدایا! یک برادر تپل به من بده!! (زهره صبورنژاد / 7 ساله)

ای خدا! کاری کن که دزدان کور شوند ممنونم! (صادق بیگ زاده / 11 ساله)

خدایا! در این لحظه زیبا و عزیز از تو می‌خواهم که به پدر و مادر همه بچه‌های تالاسمی پول عطا کنی تا همه ما بتوانیم داروی "اکس جید" را بخیریم و از درد و عذاب سوزن در شبها رها شویم و در خواب شبانه‌یمان مانند بچه‌های سالم پروانه بگیریم و از کابوس سوزن رها شویم... (مهسا فرجی / 11 ساله)

دلم می‌خواهد حتی اگر شوهر کنم خمیر دندان ژله‌ای بزنم! (روشنک روزبهانی / 8 ساله)

خدایا! شفای مریض‌ها را بده هم چنین شفای من را نیز بده تا مثل همه بازی کنم و هیچ‌کس نگران من نباشد و برای قبول شدن دعا 600 عدد صلوات گفتم ان شاء الله خدا حوصله داشته باشد و شفای همه ما را بدهد. الهی آمین. (مهدی اصلانی / 11 ساله)

خدایا! دست شما درد نکند ما شما را خیلی دوست داریم! (مینا امیری / 8 ساله)

خدایا! تمام بچه‌های کلاسمان زن داداش دارند از تو می‌خواهم مرا زن دادش دار کنی! (زهرا فراهانی / 11 ساله)

ای خدای مهربان! من سالهاست آرزو دارم که پدرم یک توپ برایم بخرد اما پدرم بدلیل مشکلات نتوانسته بخرد. مطمئن هستم من امسال به آرزوی خودم می‌رسم. خدایا دعای مرا قبول کن... (رضا رضائی طومار آغاج / 13 ساله)

ای خدای مهربان! من رستم دستان را خیلی دوست دارم از تو خواهش می‌کنم کاری کنی که شبی او را در خواب ببینم! (شایان نوری / 9 ساله)

خدایا ماهی مرا زنده نگه دار و اگر مرد پیش خودت نگه دار و ایشالله من بتوانم خدا را بوس کنم و معلم‌مان هم مرا بوس کند!! (امیرحسام سلیمی / 6 ساله)

خدیا! دعا می‌کنم که در دنیا یک جاروبرقی بزرگ اختراع شود تا دیگر رفتگران خسته نشوند! (فاطمه یارمحمدی / 11 ساله)

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم ولی خدایا کاش تو همیشه به یاد من بیوفتی و یادت نرود! (شقایق شوقی / 9 ساله)

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مُردم بخاطر این کار منو به جهنم نبر چون من امسال دیگه این کار رو نمی‌کنم! (دلنیا عبدی‌پور / 10 ساله)

آرزو دارم بجای این که من به مدرسه بروم مادر و پدرم به مدرسه بروند.. آن وقت آنها هم می‌فهمیدند که مدرسه رفتن چقدر سخت است و این قدر ایراد نمی‌گرفتند! (هدیه مصدری / 12 ساله)

خدایا مهدکودک از خانه ما آنقدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه با مامان و کیف چاشتم.. پاهای من یک دعا دارند آنها کفش پاشنه بلند تلق تلوقی (!) می‌خوان دعا می‌کنند بزرگ شوند که قدشان دراز شود! (باران خوارزمیان / 4 ساله)

خدایا! برام یک عروسک بده. خدایا! برای داداشم یک ماشین پلیس بده! (مریم علیزاده / 6 ساله)

 

 

خدایا! می‌خورم بزرگ نمیشم! کمکم کن تا خیلی خیلی بزرگ شوم! (محمد حسین اوستادی / 7 ساله)

خدایا! من دعا می‌کنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره، پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی / 11 ساله)

من دعا می‌کنم که خودمان نه، همه مردم جهان در روز قیامت به بهشت بروند. (المیرا بدلی / 11 ساله)

خدای قشنگ سلام! خدایا چرا حیوانات درس نمی‌خواننداما ما باید هر روز درس بخوانیم؟ در سال جدید دعا می‌کنم آنها درس بخوانند و ما مثل آنها استراحت کنیم! (نیشتمان وازه / 10 ساله)

اگر دل درد گرفتیم نسل دکترها که آمپول می‌زنند منقرض شود تا هیچ دکتری نتواند به من آمپول بزند! (عاطفه صفری / 11 ساله)

خدای مهربان! من یک جفت کفش می‌خواهم بنفش باشد و موقع راه رفتن تق تق کند مرسی خدایا! (رویا میرزاده / 7 ساله)

خدایا! من یک دوستی دارم که پدرش کار نمی‌کند فقط می‌خوابد و همین طور تریاکی است! خدایا کمک کن که از این کار بدش دست بردارد. خدایا ظهور آقا امام زمان را زود عنایت فرما.. (لیلا احسانی فر / 11 ساله)

در یادداشت دبیر جشنواره در ابتدای کتاب نوشته شده:

"هزاران نفر برای باریدن باران دعا می‌کنند غافل از آنکه خداوند با کودکی است که چکمه‌هایش سوراخ است."....

بدرود   و  مانا و پایدار باشید.

سلام

میشه لطفا یه سر به وبلاگ سلمان بزنید ؟ 

حتما نظرتون رو بنویسید. 

سپاسگزارم... 

 

http://pmq-co.blogsky.com

این نیز بگذرد

کس نیاموخت فن تیر از من 

که مرا عاقبت نشانه نکرد...

شکرانه ی بازگشت یک دوست

سلام

دوست خوبمون آقای مهندس مثقالی که غزلیات دلنشینشون را در وبلاگ خورشیدنامه  می خونیم و لذت می بریم و مباهات می کنیم ، یک بار-تاکید می کنم یک بار- اون هم به دلایلی ، چند خطی (سپید)  از  خودشون تو  وبلاگشون گذاشتن  و من هم  که  بی  ظرفیتم  و ...

 

به خودم حق میدم که نگرانیمو پنهان نکنم که این آفت سراغ قریحه ی هر که رفت خشکوندش از بیخ و بن.

 

امروز که رفتم به دیدنش ، دیوار خانه مزین شده بود به غزلی تازه که هنوز داغ بود.

خواستم تو بخش نظرات دو سه خطی بر وزن و با قافیه ی غزل آخرشون بنویسم که مرتکب این قطعه شدم.

 

تحمل بفرمایید.


 

رفته بودی سراغ شعر سپید

ظلم کردی به خامه ات یک چند

 

گوییا رفته بودت از خاطر

قلمت داشت با غزل پیوند

 

دوستان از حلاوت غزلت

سوی خورشیدنامه می آیند

 

آنکه با شوق آیدت بر در

این چنین پای در هوا مپسند

 

دوستانت شدند خون به جگر

دشمنان را مکن چنین خرسند 

 

خاطرم هست کلک دربارت 

خاطری را نمی نمود نژند 

 

*** 

 

یا برید الحمی حماک الله 

دور ماناد طبع تو ز گزند 

 

مرحبا مرحبا تعال تعال 

حافظت می دهد چنین سوگند 

 

تازه کن عهد های دیرین تا 

غزلت طعنه ها زند بر قند 

 

***


در سرم یک دو خط شکایت بود 

از دل پر شد این قصیده بلند 

 

درگذر گر گزافه ای گفتیم  

طبع ما ریگ و شعر تو الوند 

 

از وجود حسین ، مثقالی 

ندهیم ار جهان به ما بدهند 

 

هذیان ۲

سلام
تو وبلاگ عزیزی پستی بود که جشن مهرگان رو به یادم آورد.
این کامنتی بود که اونجا برای  اون  عزیز  گذاشتم.
نمیدونم چرا  دلم  خواست عیناْ نقلش کنم.
شما عفو بفرمایید.

در مانده ایم که ایرانی مسلمان باشیم یا مسلمان ایرانی و از این قبل درمانده ایم.
الله اکبر اذان صبح را که از مناره ی اینتلست میشنویم شتابان اوستا را از سجاده بیرون می کشیم -مبادا قضا شود -و با شنیدن نام زرتشت بر محمد و خاندان پاکش سلام می فرستیم.
عصیان بزرگ خلقتم را...

برای سلامتی مهرگان ، آقای راننده ، کمک راننده ، کلاج و دنده ، آسمان بی پرنده ، فریادهای بی شنونده ، ایرانی شرمنده ، مسلمان پناهنده ، ترانسفورماتور کاهنده ، سلطان محمد خدا بنده ، بنده ،بنده ، بنده ، اجماعاً مرگ بر منافق

قرصامو خوردم.
ای کاش شوکران...

قضاوت های ما

 
  مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

  به محض شروع حرکت قطار، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
  دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد:
  "پدر نگاه کن درختها حرکت‌می کنند"
   مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
  کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. 

  ناگهان پسر دوباره فریاد زد:
  "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."
  زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
  باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:
  "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید."

  زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند:
  "چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

  مرد مسن گفت:"ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.
   امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

 
بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کردن عادلانه نیست...!

 

بازگشت

سلام 

میشه لطفاْ به داد و بیداد های سلمان تو وبلاگی که لینکش آخر لیست وبلاگای دوستان دیده میشه توجه کنید؟ 

شاعر نیستی ادا در نیار 

عنوان وبلاگش هم مثل خودش... 

مجبورم کرد این وبلاگو براش درست کنم 

توجه نکردید هم اشکالی نداره ها . سلمان به بی توجهی عادت داره! 

به هر حال ممنونم 

اول مهر

شاید *اول مهر* برای خیلیا روز مهم ، خوب و یا پرهیجانی باشه.
شاید برای خیلیا هم روز مزخرفی باشه.
ممکنه خیلیا هم اصلا شهرام بهرام براشون فرقی نداشته باشه.
من هم مثل همه ی بچه ها ، همیشه *اول مهر* رو به خاطر همه ی چیزای نویی که برامون می خریدن دوست داشتم.
اما این روز قشنگ برای خانواده ی ما یه معنی دیگه هم داشت.
اون وقتا پاییز ما با بهار شروع می شد .
چه قدر دلم می گیره وقتی دیگه شب *اول مهر*  خبری از جشن تولد مامان نیست.
وانمود می کرد که نفهمیده یواشکی داریم براش جشن می گیریم.
وانمود می کرد اصلا یادش نبوده که شب تولدشه.
تولد دورترین عضو فامیل رو از قلم نمی انداخت . چطورامکان داشت تولد خودشو فراموش کرده باشه؟
 می خواست تو ذوقمون نخوره.
مامان جان تولدت مبارک
حیف ...