شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد
بر سر آ تش جور تو کبابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
غرق خون بود و نمی مرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آن چه جان کند تنم عمر حسابش کردم
سلام .خسته نباشید وبلاگ خوبی دارید ،به وبلاگ تازه نفس من هم یه سر بزنید.اگه مایل به تبادل لینک هستید من را با نام پاتوق دختر و پسر های تهرونی لینک کنید و بعد از طریق فرم نظرات با خبرم کنید تا من هم شما را بلینکم.
سلام استاد نوید عزیز
گاهی تو لحظه هایی از زندگی جایی از احساس می ایستیم که....
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آن چه جان کند تنم عمر حسابش کردم
نه تنها سروده های خودتون زیبا هستن بلکه اشعار انتخابیتون هم بسیار زیبا و دلنشینن
این شعر فرخی رو خیلی دوست دارم
ممنون ازتون
جاوید باشید
سلام خواهر خوبم
مهربون که باشی برای محبت کردن راه پیدا می کنی
ممنونم که به انحاء مختلف منو مورد لطف قرار میدین
برقرار باشید و سر بلند