پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد
پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد

اعجاز سخن

توبخش نظرات یک پست قدیمی ، ظریفی این سروده ی زیبا رو به یادگار گذاشته بود:


بانگ خروس، صبح دل آزار دیگری

مردم چه دلخوشند به تکرار دیگری

ای کاش چشمهای مرا خواب می ربود
وقتی امید نیست به دیدار دیگری

یک دل اضافه کرد به دلهای خون شده
از عشق بر نیامد اگر کار دیگری

بعد از تو من به درد خودم هم نمی خورم
تحمیل شد به جامعه سربار دیگری

خوش باد روزگار تو با هر که خواستی
اما مباد قسمت من یار دیگری

شعری از مهتاب

آخرین سروده ی مهتاب رو بر حسب وظیفه منتقل می کنم:

(هرچند تو وبلاگ خودش هست)

با توهــوای خانــه دل انگیــز می شــود

بـی تو دلــم ز دلهــره لبـریز  می شـــود

با توشبــم به مـاه فلک پشـت  می کــند

بـی تـو بهــار نیـز   چو پاییــز  می شـــود

با هم به جنگ  لشگر  ضحاک   می رویم

تنها شـویم مغبچــه چنگـــیز می شــــود

دسـتم اگــر رهــا نکنی کـوه می شــویم

تنها شــویم نیزه چـو مهمیــز می شــود

از یمــن بودنـت نفســم بــاد می شــــود

زاینده رود  بی تو  چو   کاریز  می شـــود

فرهاد می شــوم چونباشــی کنــار  مـن

شیـرین قصــه قسمت پرویــز می شـود

از برکــت  قـدوم  تـو در دشـت  خاطـــرم

این خانه ی خزان زده   درخیز   می شود

«ببخشید شما همشهری هستید؟»

این مطلب رو تو یه سایت خوندم حیفم اومد شما نخونیدش.
با اجازه ی آقای اکبر نیتی

مشکل یا بهتر بگویم دردسرمان از همان اولین روز خدمت سربازی شروع شد.
«مگه تازه غذا نگرفتی؟ برو اگه به همه رسید باز بیا بگیر»
این جمله را مسئول تقسیم غذا به من گفت وقتی نوبتم رسید برای گرفتن اولین وعده غذایی دوران آموزشی.
من هم زود شصتم خبردار شد که قضیه از کجا آب می‌خورد و با قیافه‌ای حق به جانب گفتم: «آهان فهمیدم. من را با برادرم اشتباهی گرفته‌ای. قبلی برادرم بود به خدا.»
«خودتی. اگه از صف نری بیرون مجبورم به جناب سروان بگم، می خواهی تو اولین روز به خاطر غذا تنبیه بشی؟»
کم کم صدایمان بالا رفت تا اینکه برادرم اصغر از راه رسید و گفت اکبر چه خبر است؟
همه هم مات و مبهوت غرق در نگاه کردن ما شدند.
مسئول غذا(سعید- که اتفاقا بعدها دوست و رفیق صمیمی شدیم با هم و این رفاقت تا به امروز ادامه دارد) با تعجب معذرت خواست و گفت: «ااااااه، چه شباهتی، مثل گلابی که از وسط نصف کرده باشند.من هم گفتم: حالا چرا گلابی؟»
گفت: «سیب خیلی کلیشه شده، خواستم تنوعی شده باشد!»
روزها می‌گذشت و هر روز به تعداد کسانی که تا به حال به دوقلو بودن ما پی نبرده بودند اضافه می‌شد و ما هم هر بار باید برای آنها کنفرانس مفصلی می‌دادیم که چرا یکی‌مان معاف نشده و با هم آمده‌ایم خدمت. بعضی‌ها هم می‌گفتند: «می‌گویم چرا هرجا می‌روم تو را می‌بینم، نگو 2 تا هستین!»
یک روز با برادرم اصغر تصمیم گرفتیم اتیکت ناممان را عوض کنیم تا ببینیم کسی متوجه می‌شود یا نه؟ کسی متوجه نشد هیچ، اصغر بیچاره هم که اتیکت من را به سینه زده بود مجبور شد به جای من نگهبانی دهد. هرچقدر هم به افسر نگهبان اصرار می‌کرد که من اصغرم اتیکتمان را عوض کرده‌ایم و الآن نوبت نگهبانی اکبر است، به گوش افسر نگهبان نرفت که نرفت.
چه کیفی داد خواب آن شب.
جالب تر از همه هم روز آخر آموزشی و پس از رژه نهایی و سردوشی بود.
در مسجد پادگان همه را جمع کردند تا جشن پایانی و خداحافظی برایمان بگیرند.
من و برادرم نشسته بودیم و داشتیم با هم ترکی حرف می‌زدیم، یکی از هم گروهانی‌هایمان که جلوی ما نشسته بود و اتفاقا تختش هم در آسایشگاه نزدیک تخت ما بود برگشت طرف ما 2 تا و گفت:
«ببخشید شما همشهری هستید؟»

جایی که باید می بودم و نبودم...

من امشب تا سحر بیدار می مانم
دلم دریای طوفانی ست
نگاهم می شکافد آسمانها را
و جایت پیش من خالی ست

به زیر شاخه ی تنها درخت خود
لباس سبز می پوشم
و با یادت سرودی تلخ می خوانم
و چای تلخ می نوشم

من امشب مشت می کوبم
به دیواری که دلگیر است
خودم هم خوب می دانم
برای آرزو دیر است

من امشب داد خواهم زد
دلم لبریز فریاد است
به روی خاطرات بد
صدای زوزه ی باد است

برو با خود ببر دیگر
از اینجا رد پایت را
به آتش می کشم امشب
تمام نامه هایت را

کاش به جای تو بودم

چند اتفاق ساده وچند مدرک مستند به دستم رسید که با کنار هم چیدنشون فقط یه نتیجه حاصل می شد.یه چیزی مثل دو دو تا چهار تا.و حاصل این استنتاج محکومیت «آقای منطقی» بود.اثبات هیچ چیز لازم نبود.بیچاره «آقای منطقی» چیزی برای گفتن نداشت.حتی توقع نداشت که محکومش نکنم.تازه خودش هم یه کم کمکم کرد که راحت تر محکومش کنم!نظر خودش هم عین نظر من بود و در کمال استیصال می گفت:از این جریانات هیچ کس هیچ نتیجه ای به جز این که تو گرفتی نمی گیره حتی خود من! 

دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم ببخشمش. 

باورش نمی شد که دارم می بخشمش.میگفت اگه من جای تو بودم نمی بخشیدم. 

ولی من بخشیدم. 

آخه من خیلی بزرگوارم 

خیلی کارم درسته 

خیلی خوبم 

یه تیکه جواهرم 

راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم 

ارادتمند شما 

«آقای منطقی»

آرزو

بازتابش نور خورشید رو لا به لای موهای پرپشتش دوست دارم. 

درست مثل انعکاس نور چراغ های هالوژن روی ویترین طلا فروشی های جنوبه -تمام عیار -. 

موهاش انگار متکبرانه مواجه. یه جورایی موج هست و نیست. 

موج صداش رو هم دوست دارم : آروم...لطیف...آهنگین...روان...و صد البته توانا 

وقتی - زیرکانه - تسلطش رو به امواج قدرتمند صداش به رخ میکشه ه انگار راستی راستی به کلمه های سرد و مرده جون میده و به خیال من شهامت پرواز... 

خودش می دونه اینجای تصنیف محبوبش رو که می خونه صداش آدم رو جادو میکنه: 

یک دم از خیال من 

نمی روی ای غزال من .... 

نماد باشکوهیه از طبیعت پر رنگ اطرافش. 

انگار خورشید و خرما و خلیج هر چی داشتن دودستی تقدیمشون کردن به این مهمون مهاجر که این جوری سرشاره از نور و شیرینی و موج. 

چقدر دلم می خواست می شد هر روز ببینمش. حتی اگه شده برای چند ثانیه ولی هر روز. 

آرزو هرچقدر هم که کوچیک باشه همین قدر که آرزو باشه دست نیافتنی میشه. اما هر روز دیدنش هم انصافاُ آآرزوی کوچیکی نیست. 

هرچند خودش هنوز خیلی کوچولوئه 

 هنوز نه سالش نشده ولی اصرار داره که بگه ده سالشه !

وانیشا جان !  

شما سه ماه دیگه نه ساله میشی ولی من شما رو هزار هزار سال دوست دارم.

فرخی شاعر آزاده

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم 

ماه  اگر حلقه  به  در کوفت  جوابش کردم 

دیدی  آن ترک ختا  دشمن جان  بود  مرا 

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم 

دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد 

بر سر آ تش جور تو کبابش  کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم 

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

غرق خون بود و نمی مرد زحسرت فرهاد 

خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم 

زندگی کردن من مردن تدریجی  بود 

آن چه جان کند تنم عمر حسابش کردم

مولانا

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

آغاز

سلام

آمدم

امروز و اینجا

کیستم و چیستم بماند به وقتش

هستم و تلاش می کنم که بمانم

بپذیریدم و به مهمانیم بیایید

هرچند کلبه ام شایسته ی میزبانیتان نیست.

شاید به برکت قدومتان مجالی بیابم برای عرض وجود

و

وجودی برای پرواز ....

تا خورشید