پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد
پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد

یادم تو را فراموش

سلام

رسم بدی داره این دنیای...

اگه نباشی و هی خودتو با هزار پشتک و وارو تو دید نگه نداری                  کسی یادی ازت نمی کنه.

ما که عادت کردیم شما هم عادت می کنید.

سرم شلوغ بود و البته هنوز هم هست ، اما نمی خوام فراموش بشم .             واسه همین اومدم یه سلام و یه ... و خداحافظ.

یه نظر کوچولو التفات کنین یادم نره زندم!

بالا و پایین جهان موافق ارادتون.....


‌«فرصت»

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد.                  مردی را درفاصله دور می بیند که مدام خم                        می شود و چیزی را از روی زمین برمی دارد                       و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر می شود،           می بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل             می افتد در آب میاندازد.

- صبح بخیر رفیق،خیلی دلم می خواهد بدانم                چه می کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم .                      الآن  موقع مد دریا است و این صدف ها را به              ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم                     از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من!حرف تو را می فهمم ولی در این             ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد.                      تو که نمی توانی آنها را به آب برگردانی خیلی               زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.                 نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد ودوباره صدفی              برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد.

نظرات 4 + ارسال نظر
گفتمت .... چهارشنبه 27 مرداد 1389 ساعت 03:59 ب.ظ http://goftamat.persianblog.ir

سلام
دلبند ، همیشه در نظری در دلی در جانی
اگر نمی بینی ما را ، نه اینکه نیستیم ، دیدنی نیستیم
شادزی

ای پنهان زدیده ها
پیداست که می آیی
دیدنت چشم دل می طلبد

مهتاب پنج‌شنبه 28 مرداد 1389 ساعت 01:53 ق.ظ

سلام...متن زیباییه....
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاریست...

به تنگ چشمی نامردم زوال پرست؟
زنده باشید و جاودانه که باقیم به بقای شما

مهتاب پنج‌شنبه 28 مرداد 1389 ساعت 01:56 ق.ظ

من یاد
تو را فراموش!

سالها پیش تو یه مجله یه داستان پاورقی چاپ میشد با همین عنوان
یادم تو را فراموش
سی سال پیش تو انباری خونه ی پدر بزرگم ساعتها زیر نور یه لامپ ۴۰ خوندمش
نویسندش ارونقی کرمانی بود
یه پهلوون تو قصه بود که سینی مسی رو پاره می کرد
آخر قصه رو هیچ وقت نفهمیدم آخه تابستون تموم شد و سال بعد پسرداییم دخل مجله ها رو آورده بود
فرض بر این که شرط رو تو بردی
فرض بر این که پهلوون اون قصه -که آرزو می کردم جاش بودم -مرد
اما من به آرزوم رسیدم
یا لا اقل خودم فکر می کنم رسیدم
مصرع اولش با من
مصرع دومش با تو
جر زنی هم ممنوع:
شاخ دیو سر راهو میشکنم...

مهتاب جمعه 29 مرداد 1389 ساعت 01:47 ق.ظ http://http://shabemahtabi-88.blogsky.com/

پهلوون قصه های تو منم
...
مصرع دومش بی جرزنی

قبول
باز هم تو بردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد