پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد
پرواز تا خورشید

پرواز تا خورشید

جایی برای شنیدن و گفتن تا کتمان دلیل حسرتمان نگردد

آنتوان چخوف

آنتوان چخوف
داستان نویس روسی ( 1860- 1904 )
ویرایش : مریم فودازی


 چخوف نویسنده ای بشردوست، آزدیخواه و روشنفکر بود و داستانهای وی حکایت از افکار مترقی او می نماید. او با فساد و دروغ، خودنمایی، سرشکستگی، منفی بافی، کوته نظری، ستمگری، آزادیخواهی دروغین و سرانجام، صفات منفی با کمال خشونت مبارزه می کند و جامعه عقب مانده را به آینده درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار می سازد و برای رسیدن به اصول مترقی افکار برجسته ای به خوانندگان آثار خود تلقین می کند.
«آنتوان پاولویچ چخوف» Anton – Tchekhov درام نویس و داستانسرای معروف روسی در 17 ژانویه سال 1860 در شهر « تاگان روگ» در شمال قفقاز در آغوش یک خانواده  بی چیز و معتقد به سنن و آداب قدیمی و ملی به دنیا آمد و در دوم ژوئیه سال 1904 در 44 سالگی در «بادن وایلر» محلی واقع در جنگل سیاه درگذشت.
جد چخوف از سرف هایی بود که با صرفه جویی و کار زیاد آزادی و حیات خود و خانواده اش را از ارباب خویش بازخرید کرده بود. پدرش با داد و ستد جزئی ای که داشت نمی توانست هزینه ی زندگی خانواده را تأمین نماید و از این رو «آنتون» کوچک، در آغاز زندگی با قیافه ی شوم فقر آشنا گردید و به اثرات مخرب آن پی برد. با آنکه چخوف در سختی و فشار زندگی می نمود لکن با عزت نفسی که داشت کوچکترین گله و شکایتی ابراز نمی کرد و با کار و کوشش فراوان، تحصیلات مقدماتی خود را در «ژبمنازیوم » مسقط الرأس خاتمه داد و برای تحصیل در دانشکده پزشکی عازم مسکو شد و در سال 1879 در نوزده سالگی وارد دانشگاه مسکو گردید و به تحصیل طب پرداخت. وی تنها به تحصیل در دانشکده اکتفا نکرد و با وجود ذوق فطری به نوشتن داستانها و نوول ها و مقالات در مطبوعات فکاهی سرگرم شد و به این جهت وقتی در سال 1884 درجه ی دکترای طب را گرفت شغل طبابت را با حرفه ی نویسندگی توأم ساخت ولی بعدها تمام اوقات خود را وقف نوشتن کرد و از این راه مقام شامخی در دنیا به دست آورد. چخوف جز در دوره ی عمومیت بیماری و یا در سالهای 1892 و 1893 به طبابت نپرداخت. نخستین داستانهای او با نام مستعار چخوف انتشار یافت و در سال 1886 برخی از داستانهایش به صورت کتابی به نام «داستانهای رنگارنگ» منتشر شد، این کتاب موفقیت بسیار کسب کرد. در سال 1887 وی نخستین نمایشنامه ی خود را به نام «ایوانف» تحریر کرد.
آنتوان چخوف بر اثر فقر و استیصال دوران کودکی و زحمات شبانه روزی دوران جوانی در سی سالگی مبتلا به بیماری خانمانسوز سل گردید که تا پایان حیات کوتاهش مونس این نویسنده ی بزرگ بود و بالاخره هم باعث مرگ وی شد. با آنکه چخوف مریض بود و با آنکه خودش هم طبیب و از مرض خود اطلاع داشت با این وصف دمی از کار و کوشش دست بر نمی داشت و تقریباً تمام ساعات فراغت خود را سرگرم نوشتن بود و برای مطالعه ی روحیات و احوال عموم مردم و طبقات مختلف به مسافرتها و گردشهای پر زحمتی تن می داد، چنانکه در سال 1890 راه سخت و دور و دراز سیبری را در پیش گرفت و در آنجا وضع تبعیدیها را مطالعه کرد و از این سفر ره آوردی به نام «جزیره ی ساخالین» برای ستمدیدگان رژیم تزاری به ارمغان آورد که در سال 1891 منتشر شد . این کتاب تا حدودی رژیم پلیس تزار را که محکومین را به جزیره ی ساخالین می فرستاد تخفیف داد. چخوف در سال 1891 تا 1897 با پدر و مادرش در ملکی که که در نزدیکی مسکو خریده بود زندگی کرد. در سال 1897 که در معرض تهدید مرض سل قرار گرفت ناگزیر شد قسمت اعظم اوقات خود را در کریمه و خارجه بگذارند. وی در سال 1896 نمایشنامه ی خود را به نام «مرغ نوروزی» در مسکو انتشار داد، اما این اثر در «پطرزبورگ» با عدم موفقیت روبرو شد و دو سال بعد در سال 1898در مسکو نیز از این نمایشنامه تجلیل شایانی شد.
 
آنتوان چخوف در سال 1900 بر اثر توجه نویسندگان و دانشمندان و قاطبه ی ملت به وی و در نتیجه ی نفوذ و شهرت انکار ناپذیر خود به عضویت افتخاری آکادمی روسیه انتخاب شد و مورد تقدیر فراوان قرار گرفت. «عمووانیا» در 1899 و «سه خواهران» در 1901 و «باغ گیلاس» در سال 1904 از جمله نمایشنامه های او بود که در مسکو با موفقیت روبرو شد. وی در سال 1901 با یک هنرپیشه به نام «اولگاکپنیر» ازدواج کرد.
موقعی که دولت روسیه عضویت به نام «ماکسیم گورکی» نویسنده ی معروف روسیه را از آکادمی لغو کرد آنتوان چخوف نیز استعفا داد. در محیط تئاتر از نمایشنامه های وی با اشتیاق زیاد استقبال شد و اغلب از نمایش نامه های  وی در صحنه نمایشگاه آکادمی مسکو به معرض تماشا گذارده شد و در سایر پایتخت های اروپا هم مورد نمایش و تحسین تماشاگران قرار گرفت. در جهان هنر و ادب پیروزی روزافزون چخوف افتخارات زیادی برای وی فراهم آورد و آکادمی برای مجموعه ی داستانهایش جایزه ی «پوشکین» را به وی اهداء کرد.
چخوف به نویسندگی خود ادامه می داد که بیماری وی شدیدتر شد و به دستور پزشکان ناگزیر به نقاط جنوبی فرانسه رفت و با آنکه کار کردن برایش زیان داشت دست از کارهای ادبی نکشید و پس از مدتی اقامت در آن کشور به مسافرت خود در ایتالیا و آلمان ادامه داد و بالاخره به وطن خود بازگشت و در سال 1904 با مرض سل از دنیا رفت.
چخوف نویسنده ای بشردوست، آزدیخواه و روشنفکر بود و داستان های وی حکایت از افکار مترقی وی می نماید. ای با تمام قوا از آزادی دفاع کرد، برای دسترسی مردم به حقوق خود کوشش نموده و با انتقاد از اصول اجتماعی و وضع موجود مردم را به سوی ترقی فکری و اخلاقی سوق داده است. وی با فساد و دروغ، خودنمایی، سرشکستگی، منفی بافی، کوته نظری، تحمل ظلم، آزادیخواهی دروغی و بالاخره صفات منفی با کمال خشونت مبارزه می کند و جامعه عقب مانده را به آینده ی درخشان و زندگانی سعادتمندانه امیدوار می سازد و برای رسیدن به اصول مترقی افکار برجسته ای به خوانندگان آثار خود تلقین می کند.
 

شعری از ویکتور هوگو

این کلمات (ببخشید که اسم بهتری براش پیدا نکردم) تحت عنوان *شعری زیبا از ویکتور هوگو* در سایتی به نمایش گذاشته شده بود. به نظر شما...؟! 

...

شاه ایران

شاه ایران، نگران و هراس آلود، سکونت دارد ذ
زمستان در اصفهان، تابستان در تفلیس
در باغ، یک بهشت واقعی غرق گل سرخ
بین گروهی مردان مسلح، از ترس بستگانش
و همین باعث می شود که گاه برای تخیل بیرون رود
او یک بامداد، در دشت، یک چوپان دید
چوپان پیری که پسرش را همراه داشت ، پسر زیبای جوان .
از او پرسید : اسمت چیست پیرمرد؟
پیرمرد که در میان بزغاله هایش می رفت و می خواند، آوازش را قطع کرد و گفت:
اسمم کرم است
خانه ام پای یک تخته سنگ معلق زیر یک بام است که از نی ساخته ام
و آنجا با پسرم زندگی می کنم که دوستم می دارد و به همین دلیل است که آواز می خوانم
همانطور که سابقاً حافظ می خواند و حالا سعدی می خواند
و همانطور که زنجره در ساعت ظهر جیرجیر می کند
در آن هنگام، جوانک با چهره حجب آلود و دلنشین
دست پدر نغمه سرایش را بوسید و او باز به خواندن پرداخت
همانطور که حالا سعدی می خواند، همانطور که سابقاً حافظ می خواند
شاه گفت:
آیا این دوستت دارد؟ با آنکه پسرت است؟....

اعجاز سخن

توبخش نظرات یک پست قدیمی ، ظریفی این سروده ی زیبا رو به یادگار گذاشته بود:


بانگ خروس، صبح دل آزار دیگری

مردم چه دلخوشند به تکرار دیگری

ای کاش چشمهای مرا خواب می ربود
وقتی امید نیست به دیدار دیگری

یک دل اضافه کرد به دلهای خون شده
از عشق بر نیامد اگر کار دیگری

بعد از تو من به درد خودم هم نمی خورم
تحمیل شد به جامعه سربار دیگری

خوش باد روزگار تو با هر که خواستی
اما مباد قسمت من یار دیگری

شعری از مهتاب

آخرین سروده ی مهتاب رو بر حسب وظیفه منتقل می کنم:

(هرچند تو وبلاگ خودش هست)

با توهــوای خانــه دل انگیــز می شــود

بـی تو دلــم ز دلهــره لبـریز  می شـــود

با توشبــم به مـاه فلک پشـت  می کــند

بـی تـو بهــار نیـز   چو پاییــز  می شـــود

با هم به جنگ  لشگر  ضحاک   می رویم

تنها شـویم مغبچــه چنگـــیز می شــــود

دسـتم اگــر رهــا نکنی کـوه می شــویم

تنها شــویم نیزه چـو مهمیــز می شــود

از یمــن بودنـت نفســم بــاد می شــــود

زاینده رود  بی تو  چو   کاریز  می شـــود

فرهاد می شــوم چونباشــی کنــار  مـن

شیـرین قصــه قسمت پرویــز می شـود

از برکــت  قـدوم  تـو در دشـت  خاطـــرم

این خانه ی خزان زده   درخیز   می شود

«ببخشید شما همشهری هستید؟»

این مطلب رو تو یه سایت خوندم حیفم اومد شما نخونیدش.
با اجازه ی آقای اکبر نیتی

مشکل یا بهتر بگویم دردسرمان از همان اولین روز خدمت سربازی شروع شد.
«مگه تازه غذا نگرفتی؟ برو اگه به همه رسید باز بیا بگیر»
این جمله را مسئول تقسیم غذا به من گفت وقتی نوبتم رسید برای گرفتن اولین وعده غذایی دوران آموزشی.
من هم زود شصتم خبردار شد که قضیه از کجا آب می‌خورد و با قیافه‌ای حق به جانب گفتم: «آهان فهمیدم. من را با برادرم اشتباهی گرفته‌ای. قبلی برادرم بود به خدا.»
«خودتی. اگه از صف نری بیرون مجبورم به جناب سروان بگم، می خواهی تو اولین روز به خاطر غذا تنبیه بشی؟»
کم کم صدایمان بالا رفت تا اینکه برادرم اصغر از راه رسید و گفت اکبر چه خبر است؟
همه هم مات و مبهوت غرق در نگاه کردن ما شدند.
مسئول غذا(سعید- که اتفاقا بعدها دوست و رفیق صمیمی شدیم با هم و این رفاقت تا به امروز ادامه دارد) با تعجب معذرت خواست و گفت: «ااااااه، چه شباهتی، مثل گلابی که از وسط نصف کرده باشند.من هم گفتم: حالا چرا گلابی؟»
گفت: «سیب خیلی کلیشه شده، خواستم تنوعی شده باشد!»
روزها می‌گذشت و هر روز به تعداد کسانی که تا به حال به دوقلو بودن ما پی نبرده بودند اضافه می‌شد و ما هم هر بار باید برای آنها کنفرانس مفصلی می‌دادیم که چرا یکی‌مان معاف نشده و با هم آمده‌ایم خدمت. بعضی‌ها هم می‌گفتند: «می‌گویم چرا هرجا می‌روم تو را می‌بینم، نگو 2 تا هستین!»
یک روز با برادرم اصغر تصمیم گرفتیم اتیکت ناممان را عوض کنیم تا ببینیم کسی متوجه می‌شود یا نه؟ کسی متوجه نشد هیچ، اصغر بیچاره هم که اتیکت من را به سینه زده بود مجبور شد به جای من نگهبانی دهد. هرچقدر هم به افسر نگهبان اصرار می‌کرد که من اصغرم اتیکتمان را عوض کرده‌ایم و الآن نوبت نگهبانی اکبر است، به گوش افسر نگهبان نرفت که نرفت.
چه کیفی داد خواب آن شب.
جالب تر از همه هم روز آخر آموزشی و پس از رژه نهایی و سردوشی بود.
در مسجد پادگان همه را جمع کردند تا جشن پایانی و خداحافظی برایمان بگیرند.
من و برادرم نشسته بودیم و داشتیم با هم ترکی حرف می‌زدیم، یکی از هم گروهانی‌هایمان که جلوی ما نشسته بود و اتفاقا تختش هم در آسایشگاه نزدیک تخت ما بود برگشت طرف ما 2 تا و گفت:
«ببخشید شما همشهری هستید؟»

جایی که باید می بودم و نبودم...

من امشب تا سحر بیدار می مانم
دلم دریای طوفانی ست
نگاهم می شکافد آسمانها را
و جایت پیش من خالی ست

به زیر شاخه ی تنها درخت خود
لباس سبز می پوشم
و با یادت سرودی تلخ می خوانم
و چای تلخ می نوشم

من امشب مشت می کوبم
به دیواری که دلگیر است
خودم هم خوب می دانم
برای آرزو دیر است

من امشب داد خواهم زد
دلم لبریز فریاد است
به روی خاطرات بد
صدای زوزه ی باد است

برو با خود ببر دیگر
از اینجا رد پایت را
به آتش می کشم امشب
تمام نامه هایت را

کاش به جای تو بودم

چند اتفاق ساده وچند مدرک مستند به دستم رسید که با کنار هم چیدنشون فقط یه نتیجه حاصل می شد.یه چیزی مثل دو دو تا چهار تا.و حاصل این استنتاج محکومیت «آقای منطقی» بود.اثبات هیچ چیز لازم نبود.بیچاره «آقای منطقی» چیزی برای گفتن نداشت.حتی توقع نداشت که محکومش نکنم.تازه خودش هم یه کم کمکم کرد که راحت تر محکومش کنم!نظر خودش هم عین نظر من بود و در کمال استیصال می گفت:از این جریانات هیچ کس هیچ نتیجه ای به جز این که تو گرفتی نمی گیره حتی خود من! 

دلم براش سوخت و تصمیم گرفتم ببخشمش. 

باورش نمی شد که دارم می بخشمش.میگفت اگه من جای تو بودم نمی بخشیدم. 

ولی من بخشیدم. 

آخه من خیلی بزرگوارم 

خیلی کارم درسته 

خیلی خوبم 

یه تیکه جواهرم 

راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم 

ارادتمند شما 

«آقای منطقی»

آرزو

بازتابش نور خورشید رو لا به لای موهای پرپشتش دوست دارم. 

درست مثل انعکاس نور چراغ های هالوژن روی ویترین طلا فروشی های جنوبه -تمام عیار -. 

موهاش انگار متکبرانه مواجه. یه جورایی موج هست و نیست. 

موج صداش رو هم دوست دارم : آروم...لطیف...آهنگین...روان...و صد البته توانا 

وقتی - زیرکانه - تسلطش رو به امواج قدرتمند صداش به رخ میکشه ه انگار راستی راستی به کلمه های سرد و مرده جون میده و به خیال من شهامت پرواز... 

خودش می دونه اینجای تصنیف محبوبش رو که می خونه صداش آدم رو جادو میکنه: 

یک دم از خیال من 

نمی روی ای غزال من .... 

نماد باشکوهیه از طبیعت پر رنگ اطرافش. 

انگار خورشید و خرما و خلیج هر چی داشتن دودستی تقدیمشون کردن به این مهمون مهاجر که این جوری سرشاره از نور و شیرینی و موج. 

چقدر دلم می خواست می شد هر روز ببینمش. حتی اگه شده برای چند ثانیه ولی هر روز. 

آرزو هرچقدر هم که کوچیک باشه همین قدر که آرزو باشه دست نیافتنی میشه. اما هر روز دیدنش هم انصافاُ آآرزوی کوچیکی نیست. 

هرچند خودش هنوز خیلی کوچولوئه 

 هنوز نه سالش نشده ولی اصرار داره که بگه ده سالشه !

وانیشا جان !  

شما سه ماه دیگه نه ساله میشی ولی من شما رو هزار هزار سال دوست دارم.

فرخی شاعر آزاده

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم 

ماه  اگر حلقه  به  در کوفت  جوابش کردم 

دیدی  آن ترک ختا  دشمن جان  بود  مرا 

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم 

دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد 

بر سر آ تش جور تو کبابش  کردم

منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم 

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

غرق خون بود و نمی مرد زحسرت فرهاد 

خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم 

زندگی کردن من مردن تدریجی  بود 

آن چه جان کند تنم عمر حسابش کردم

مولانا

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر