-
آنتوان چخوف
سهشنبه 12 مرداد 1389 05:54
آنتوان چخوف داستان نویس روسی ( 1860- 1904 ) ویرایش : مریم فودازی چخوف نویسنده ای بشردوست، آزدیخواه و روشنفکر بود و داستانهای وی حکایت از افکار مترقی او می نماید. او با فساد و دروغ، خودنمایی، سرشکستگی، منفی بافی، کوته نظری، ستمگری، آزادیخواهی دروغین و سرانجام، صفات منفی با کمال خشونت مبارزه می کند و جامعه عقب مانده را...
-
شعری از ویکتور هوگو
شنبه 2 مرداد 1389 16:02
این کلمات (ببخشید که اسم بهتری براش پیدا نکردم) تحت عنوان *شعری زیبا از ویکتور هوگو* در سایتی به نمایش گذاشته شده بود. به نظر شما...؟! ... شاه ایران شاه ایران، نگران و هراس آلود، سکونت دارد ذ زمستان در اصفهان، تابستان در تفلیس در باغ، یک بهشت واقعی غرق گل سرخ بین گروهی مردان مسلح، از ترس بستگانش و همین باعث می شود که...
-
اعجاز سخن
پنجشنبه 31 تیر 1389 05:44
توبخش نظرات یک پست قدیمی ، ظریفی این سروده ی زیبا رو به یادگار گذاشته بود: بانگ خروس، صبح دل آزار دیگری مردم چه دلخوشند به تکرار دیگری ای کاش چشمهای مرا خواب می ربود وقتی امید نیست به دیدار دیگری یک دل اضافه کرد به دلهای خون شده از عشق بر نیامد اگر کار دیگری بعد از تو من به درد خودم هم نمی خورم تحمیل شد به جامعه سربار...
-
شعری از مهتاب
سهشنبه 29 تیر 1389 16:39
آخرین سروده ی مهتاب رو بر حسب وظیفه منتقل می کنم: (هرچند تو وبلاگ خودش هست) با توهــوای خانــه دل انگیــز می شــود بـی تو دلــم ز دلهــره لبـریز می شـــود با توشبــم به مـاه فلک پشـت می کــند بـی تـو بهــار نیـز چو پاییــز می شـــود با هم به جنگ لشگر ضحاک می رویم تنها شـویم مغبچــه چنگـــیز می شــــود دسـتم اگــر...
-
«ببخشید شما همشهری هستید؟»
چهارشنبه 23 تیر 1389 23:43
این مطلب رو تو یه سایت خوندم حیفم اومد شما نخونیدش. با اجازه ی آقای اکبر نیتی مشکل یا بهتر بگویم دردسرمان از همان اولین روز خدمت سربازی شروع شد. «مگه تازه غذا نگرفتی؟ برو اگه به همه رسید باز بیا بگیر» این جمله را مسئول تقسیم غذا به من گفت وقتی نوبتم رسید برای گرفتن اولین وعده غذایی دوران آموزشی. من هم زود شصتم خبردار...
-
جایی که باید می بودم و نبودم...
چهارشنبه 23 تیر 1389 12:35
من امشب تا سحر بیدار می مانم دلم دریای طوفانی ست نگاهم می شکافد آسمانها را و جایت پیش من خالی ست به زیر شاخه ی تنها درخت خود لباس سبز می پوشم و با یادت سرودی تلخ می خوانم و چای تلخ می نوشم من امشب مشت می کوبم به دیواری که دلگیر است خودم هم خوب می دانم برای آرزو دیر است من امشب داد خواهم زد دلم لبریز فریاد است به روی...
-
کاش به جای تو بودم
پنجشنبه 17 تیر 1389 20:16
چند اتفاق ساده وچند مدرک مستند به دستم رسید که با کنار هم چیدنشون فقط یه نتیجه حاصل می شد.یه چیزی مثل دو دو تا چهار تا.و حاصل این استنتاج محکومیت «آقای منطقی» بود.اثبات هیچ چیز لازم نبود.بیچاره «آقای منطقی» چیزی برای گفتن نداشت.حتی توقع نداشت که محکومش نکنم.تازه خودش هم یه کم کمکم کرد که راحت تر محکومش کنم!نظر خودش هم...
-
آرزو
پنجشنبه 17 تیر 1389 02:12
بازتابش نور خورشید رو لا به لای موهای پرپشتش دوست دارم. درست مثل انعکاس نور چراغ های هالوژن روی ویترین طلا فروشی های جنوبه -تمام عیار -. موهاش انگار متکبرانه مواجه. یه جورایی موج هست و نیست. موج صداش رو هم دوست دارم : آروم...لطیف...آهنگین...روان...و صد البته توانا وقتی - زیرکانه - تسلطش رو به امواج قدرتمند صداش به رخ...
-
فرخی شاعر آزاده
سهشنبه 15 تیر 1389 13:51
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد بر سر آ تش جور تو کبابش کردم منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم غرق خون بود و نمی مرد زحسرت فرهاد خواندم افسانه ی...
-
مولانا
یکشنبه 13 تیر 1389 11:24
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
-
آغاز
شنبه 12 تیر 1389 05:35
سلام آمدم امروز و اینجا کیستم و چیستم بماند به وقتش هستم و تلاش می کنم که بمانم بپذیریدم و به مهمانیم بیایید هرچند کلبه ام شایسته ی میزبانیتان نیست. شاید به برکت قدومتان مجالی بیابم برای عرض وجود و وجودی برای پرواز .... تا خورشید